تا کی در انتظار گذاری به زاری ام
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاری ام
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خویش
دیشب که ساز داشت سرسازگاری ام
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داری ام
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاری ام
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساری ام
او رفت ..... بی آنکه حرفی از رفتن باشد
دلم خوش بود که
اگرچه دستانش در دستانم نیست ، دلش که با من است !
وقتی دلش با من است یعنی تمام او از آن من است
چقدر سخت است تحمل اینکه به یکباره تهی شوی از او …
نه صدایم را میشنود و نه صدایم میکند ، گاهی سکوت
نشانه رضایت از وضع موجود نیست
شاید :
شاید کسی دارد خفه میشود پشت سنگینی یک بغض